در خم گیسوی کافر کیش داری تارها


بهر گمره کردن پاکانست این زنارها

پرده بردار از رخی کان مایه دیوانگیست


کز دماغ عاقلان بیرون برد پندارها

فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو


حسن را آری بود اینگونه دست افزارها

آشتی ده با لبم لب را که آزارم به کام


کز پس آن آشتی خوش باشد این آزارها

خارخاری در دلست و غنجهای خون بران


چون کنم چون خود جز این گل نشکند زین خارها

هست در کوی تو بستانهای غم تا بنگری


سبزه ها کز گریه رسته از ته دیوارها

عاشق کاه و علف دل نیست، بل نقل سگانست


چون دل گاوان که بفروشند در بازارها

ناله ای دارم کش از دل گر برآرم بگسلد


باربرداران مهار و بوستان افسارها

گفتمش جان می کنم خون می خورم بهر تو، گفت


خسروا، مشتاق را جز این نباشد کارها